𝓼𝓸𝓱𝓪🦋𝓼𝓸𝓱𝓪🦋، تا این لحظه: 13 سال و 15 روز سن داره
𝓼𝓸𝓱𝓪 𝓫𝓵𝓸𝓰𝓼𝓸𝓱𝓪 𝓫𝓵𝓸𝓰، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره
𝓿𝓲𝓸𝓵𝓲𝓷🎻𝓿𝓲𝓸𝓵𝓲𝓷🎻، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

🦋𝓶𝔂 𝓲𝓶𝓪𝓰𝓲𝓷𝓪𝓻𝔂 𝔀𝓸𝓻𝓵𝓭

آمد بهار جان ها!🌸

بعد چند وقت ما هم از خونه زدیم بیرون!⛺🧳

1403/1/10 18:11
نویسنده : 𝓼𝓸𝓱𝓪
96 بازدید
اشتراک گذاری

هشدار: این نوشته من یه خورده حال بهم زنه پس اگه دل و جرئت ندارید نخونیدش

جونم براتون بگه که به دلایلی خاص که برای مادرمان بود رویا های سفر به همدان و کرمانشاه ما نقش بر آب شد و تا 8 ام هیچ جا نرفتیم.🥲😐تا اینکه مامانم دید ما داریم تو خونه می پوسیم و نشستیم و تو خونه غمبرک زدیم گفت پاشیم بریم سفر.یه خورده سفر هم سخت بود چون من دو روز استفراغ 🤮داشتم و چون از آمپول💉می ترسم قبول کردم که 4 بار هر چی خوردم رو بالا بیارم!(لبخند ملیح سها🙃)

به ذور خوب شدم و تصمیم گرفتیم بریم سمت همدان اینا ولی نریم همونجا🙈از اونجایی که من روزه نبودم ولی بابام روزه بود دیر متوجه شدیم نزدیک به اذانه و تا خواستیم بجنبیم و وسایل رو جمع کنیم ظهر شد و پدر بی گناه ما هم مجبور شد که روزه اش رو نگه داره. هعععی😞راه افتادیم و رسیدیم گرمسار به رستوران اکبر جوجه برادران کلبادی 🍗. آدم متاسفانه از شنیدن اسم رستوران هم دهنش آب میفته. ما رفتیم و اکبر جوجه خوردیم و بابامون هم هیچی لب نزد.

بعدش رفتیم و رفتیم تا اینکه دیدیم وسط بیابون برهوت بین قم و گرمساریم و چراغ بنزین ماشین چشمک زنه😱 وسط بیابون هم هیچ پمپ بنزینی نیست. آخرش تند تند رفتیم تا اینکه دیدیم یه جایی به نام سید هست که بنزین گالنی می فروشه. رسیدیم و دیدیم هر لیتر 10000 تومنه! بنزینی که لیتری 3000 تومنه اینجا انقدره. البته راضی شدیم چون وسط بیابونیم. 10 لیتر گرفتیم و با همون تا قم رو رفتیم . نزدیکای قم از کنار مزرعه کلزا 🏵️رد شدیم و تصمیم گرفتیم اونجا عکس بگیریم.همونجا بود که کفش های نوی سفید زیبایم رفت توی گل و لای! خلاصه با یه باد شدیدی عکس گرفتیم و رفتیم.

تا اینکه رسیدیم جمکران. رفتیم و نماز خوندیم و دیدیم یه حاج آقایی کبوتر یا در زبان سهایی کفتر🕊️ کاغذی درست می کنه و به بچه ها میده. من و خواهرم هم کفتر هامون رو گرفتیم ولی کفتر من رفت تو چاله آب🗿. یعنی کی میشه من یه روز عادی داشته باشم نمی دونم؟! بعد از جمکران رفتیم مهمانسرای اداره استان قم بابام و اونجا استراحت کردیم. بابام هم برای افطار رفت زولبیا بامیه و حلیم گرفت و ماهم اکبر جوجه ظهر رو براش نگه داشتیم🍗🥣. باز یه اتفاق چرتی افتاد که حلیم شکر نداشت و مهمانسرا هم بی شکر و ما هم مجبور شدیم به ذور اون رو از حلقوممون بدیم پایین. 😞تازه زولبا هم خیلی شیرین بود و مجبور شدیم با حلیم زولبیا بخوریم!😐شب رفتیم حرم حضرت معصومه و اونجا یه کم چایی خوردیم و زیارت کردیم و رفتیم جز 17 قرآن رو خوندیم(البته من معنیش رو خوندم چون خیلی سخت بود🙃) و قرعه کشی رو باختیم و سوغاتی گرفتیم. ولی بازم متاسفانه من دوتا گیره روسری گرفتم و خواهر 9 ساله ام قرآن رنگی! دیدیم خیلی زگشنه ایم و از حرم اومدیم بیرون و من و مامانم  ساندویچ بندری سفارش دادیم🌭. ولی انقدر لات و لوت کنارمون بود سریع ساندویچ ها رو گرفتیم و رفتیم. آخرش هم انقدر خسته بودیم نصف ساندویچ ها رو با نصف دوغ آبعلی خوردیم و سریع خوابیدیم.💤

توجه: این تازه اولش بود، روزهای بعدش رو تا 13 به در جدا جدا می زارم.

پسندها (2)

نظرات (3)

مامان و ماهرخ جون🌜💛مامان و ماهرخ جون🌜💛
11 فروردین 03 10:34
یاااااااااااااااااااااااااااااااااا خداااا😆😅
𝓼𝓸𝓱𝓪
پاسخ
بله دیگه من هشدار رو بهتون داده بودم🙃
حالا روزای بعد هم می زارم تو وبلاگ
مامانیمامانی
11 فروردین 03 12:58
سها جونم سلام مطلبتو خوندم خیلی قشنگ نوشته بودی و کلی خندیدم حتی از خود اون لحظاتم قشنگ تر نوشته بودی  ولی با همه این تفاسیر واقعا خوش گذشت 😂😂 لات و اوتای تو ساندویچیه رو توصیف نکردی  نگفتی مامان میگفت شاید مواد مخدر ریخته باشن تو ساندویچه 😄
مامان موشیمامان موشی
11 فروردین 03 13:42
سها طنز نویسیت عالیه عشقم 🥰🥰❤️❤️❤️